این طوری نیست که کار نکرده باشم؛ تمام عمرم را کار کرده ام. یک فهرست بلندبالا از کارهایی که تا الان انجام داده ام، دارم که به موقع خودش، همه را برایتان مینویسم، ولی حالا میخواهم درمورد آن دو سالی که ترک تحصیل کردم، برای شما بنویسم. گفتم هرکس هرچه گفت، گوش نکردم. دیگر مدرسه را نمیخواستم. بدم آمده بود. باور کنید اصلا از معلمم دلخور نبودم، بلکه بیش از قبل دوستش داشتم، اما از خودم بدم آمده بود. اولین کاری که پیدا کردم، گلدوزی بود.
یک نفر به مادرم گفته بود: این بچه اگه نمیخواد درس بخونه، بذاریدش یک کار خوب یاد بگیره؛ و خودش گلدوزی را معرفی کرده بود. یک کارگاه گلدوزی بود توی بازارچههای قدیمی هفده شهریور که جانماز و سجاده میدوختند. سه تا گلدوز داشت و یک صاحب کار که مرد بسیار مهربان و دلسوزی بود، اما اکثر اوقات نبود.
یعنی هر هفته میآمد محصولات را میبرد بازار و سفارش جدید میگرفت. من ۱۰ ریال (یک تومان) میدادم از طرقبه با اتوبوس میرفتم شهدا. بعد یک تومان به تاکسی میدادم و میرفتم میدان هفده شهریور و غروب باز به همین منوال؛ ۱۰ ریال تا شهدا و با اتوبوس ۱۰ ریال تا طرقبه. یک دکه نان رضوی بود اول بازاررضا، دونات را میداد
یک تومان. (۱۰ ریال) غروبها این قدر گرسنه بودم که ۱۰ ریالم را میدادم دونات و بعد تا شهدا پیاده میآمدم. هر روز چهار تومان بیشتر نداشتم. اما مشکل اصلی من این نبود، بلکه مشکل من همان نقیصه همیشگی اتوبوس بود. یعنی حالم در اتوبوس به هم میخورد. به تازگی یاد گرفته بودم جلوی اتوبوس بایستم و مستقیم به روبه رو نگاه کنم.
خیلی مؤثر نبود، ولی باز از هیچی بهتر بود. یک بار وسط بولوار وکیل آباد، اتوبوس داشت مسافر پیاده میکرد. من سریع پریدم پایین و لب جوب، خودم را خلاص کردم. تا رفتم سوار اتوبوس شوم، راننده در را بست و رفت.
من ماندم و راهی که نمیشناختم، پس برگشتم آن طرف خیابان و آمدم طرقبه. اصلا اگر آتش نشانی توی میدان شهدا نبود، ایستگاه طرقبه را هم پیدا نمیکردم. بعدا که آتش نشانی را خراب کردند، چندبار گم شدم. اما گلدوزی ... یک بار داشتم توی انبار، لکههای روغن روی پارچهها را با نفت پاک میکردم؛ چون فضا کوچک بود، بوی نفت در فضا پیچیده بود و من بی هوش شده و افتاده بودم.
کارگرهای گلدوز صبح تا شب، ترانه گوش میدادند و این موضوع مرا به شدت اذیت میکرد. یک روز آن قدر ناراحت شدم که تا صاحب کار آمد، زدم زیر گریه. بنده خدا گفت: چرا گریه میکنی پسرم؟
همان طور که گریه میکردم، گفتم:
- اینا من رو اذیت میکنن.
کارگران با تعجب گفتند: ما؟
- بله؛ شما همه من رو اذیت میکنید. من طرقبهای هستم و اینا من رو مسخره میکنند. گلدوزها مات ومبهوت مانده بودند. صاحب کار، من را تا شهدا رساند و گفت: نگران نباش؛ من هوات رو دارم.
شنبه که رفتم سر کار، گلدوزها رفتارشان فرق کرده بود. با من مهربان شده بودند. آخر وقت که خواستم بیایم، من را مجبور کردند یک لیوان چای بخورم. میخواستند محبت کنند. من هم عجله داشتم. هی من را مجبور کردند چای بخورم. من هم تا دیدم حواسشان نیست، نصف چایی را خالی کردم داخل قوری. نگو حواسشان بوده! خلاصه فردا که آمدم، حسابی من را سین جیم کردند که: چرا چای دهنیت رو ریختی تو قوری؟
خلاصه من به بهانهای از مغازه آمدم بیرون و رفتم حرم. فردا و پس فردا هم رفتم حرم. از صبح تا شب میرفتم حرم. ظهر ناهارم را در حرم میخوردم و تا غروب حرم بودم. روز چهارم دایی سیدجوادم مرا دیده بود. احمد هم که حوزه میرفت، مرا دیده بود. مادرم صبح گفته بود: شب بیا خونه عمه مرضیه.
خانه باغ عمه مرضیه (حاج غلامرضا مسگرانی) جلوی بهداری بود. شب، برای صرف شام رفتم آنجا. مادرم پرسید:
- پسرم چه کار میکنه با گلدوزی؟
من با خستگی گفتم:
- کم کم دارم میشینم پشت چرخ.
خلاصه خیلی زود فهمیدم همه خبر دارند که من سر کار نمیروم. حتی دو روز پیش، صاحب کار به مادرم خبر داده بود و من این همه مدت فقط داشتم حرم را زیارت میکردم!